گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل سی و دوم
فصل سی و دوم :فلسفة آلمانی - 1789-1815


مقدمه

ما به فلسفة ایدئالیستی کانت و جانشینانش، بر اثر تعبیر متقدم مرسوم کلمة «ایدئال» در مورد بی اخلاقی، و بر اثر عادت ما، در عصر علم و صنعت که دربارة اشیاء می اندیشیم و بندرت دربارة خود فرایند ادراک فکری می کنیم، مسدود است. نظرهای مخالفی در فلسفة یونانی با یکدیگر به رقابت پرداخته بودند که ضمن آن ذیمقراطیس ذرات را نقطة شروع کار خود می شمرد، و افلاطون مثل را. در فلسفة جدید، فرانسیس بیکن بر علم جهان مهر تأیید نهاد؛ دکارت با نفس فکر به کار پرداخت؛ هابز همه چیز را از ماده دانست، و بارکلی از ذهن. کانت به فلسفة آلمان مشخصه آن را داد؛ وی چنین متذکر می شد که وظیفة اصلی فلسفه بررسی فرایندی است که بدان وسیله به مفاهیم و تصورات دست می یابیم. وی واقعیت اشیاء خارجی را قبول داشت، ولی اصرار می ورزید در اینکه هرگز نخواهیم دانست که اشیاء مزبور به طور عینی چه چیزهایی است، زیرا آنها را فقط به این ترتیب می شناسیم که براثر اعضا و فرایندهای ادراک ما تغییر یافته وبه صورت تصورات ما در آمده است. از این رو ایدئالیسم فلسفی نظریه ای است که هیچ چیز جز تصور برای ما شناخته نیست، و بنابراین ماده شکلی از ذهن است.1

I -فیشته: 1762-1814

1-طرفدار اصلاحات اساسی
در این مورد، همانگونه که در تاریخ ادبی پیش می آید، شخص جالبتر از کتابهای خود

1. مقایسه شود با این نکتة چارلز سینگر مورخ علم: «آگاهی عبارت از دادة نهایی است، چیزی که بدیهی فرض می شود؛ گویی قاضیی است که در برابر او علم باید شرح تجارب پدیده ها را بدهد. نقل آن، و آنهم به تنهایی، نقش علم است.»

اوست. این کتابها بر اثر وفور رسوم، عقاید، و اشکال از اعتبار می افتد، ولی بررسی روحی که از طریق دهلیز زندگی راه خود را به دشواری می یابد درس زنده ای در فلسفه است، و تصویر پایدار تجربه ای است که به اخلاق شکل می دهد و فکر را عوض می کند.
یوهان گوتلیب فیشته طی پنجاه و دو سال عمر خود تجارب بسیاری به دست آورد. پدرش در ساکس به شغل نواربافی اشتغال داشت. مادرش دعا می کرد که پسرش کشیش شود؛ او نیز پذیرفت و پس از آنکه مدتی به مدرسة محلی رفت، برای تحصیل الاهیات عازم ینا شد. هرچه بیشتر درس خواند، بیشتر تعجب می کرد و گرفتار شک و تردید می شد. یک کشیش دهکده کتابی به او داد تحت عنوان رد اشتباهات اسپینوزا فیشته مسحور آن اشتباهات شد و به این نتیجه رسید که شایستگی کشیش شدن را ندارد. با وجود این، از دانشکدة الاهیات فارغ التحصیل شد. تقریباً با جیب خالی از ینا به زوریخ رفت تا مگر به عنوان تدریس شغلی بیابد. در آنجا به یوهانا ماریا ران دل باخت و رسماً با او نامزد شد؛ ولی موافقت کردند که تازمانی که فیشته وضع مالی خوبی نداشته باشد ازدواج نکنند.
فیشته به لایپزیگ رفته شروع به درس دادن کرد: کتاب نقد عقل محض اثر کانت را خواند و شیفتة آن شد. از آنجا به کونیگسبرگ رفت و رساله ای به کانت داد تحت عنوان تحقیق در نقد وحی (1792). آن فیلسوف سالخورده تقاضای فیشته را در مورد وام نپذیرفت، ولی در یافتن ناشری برای رساله اش به وی کمک کرد. قضا را صاحب چاپخانه در ذکر نام مؤلف غفلت کرد؛ و هنگامی که منتقدی آن رساله را به کانت نسبت داد، کانت از مؤلف آن نام برد، و آن اثر را مورد تمجید قرار داد؛ و فیشته ناگهان به عضویت «انجمن اخوت ساکت فیلسوفان» که کاملا ساکت هم نبودند درآمد. متألهین او را به آن خوبی نپذیرفتند. زیرا استدلال رسالة او این بود که اگرچه وحی و اشراق وجود خدا را به اثبات نمی رساند، ما باید اصول اخلاقی خود را به خدا نسبت دهیم، به شرط آنکه آن اصول مورد قبول و اطاعت بشر قرار گیرد.
بنا به توصیة کانت، فیشته شغل پردرآمدی به عنوان معلم سرخانه در لایپزیگ به دست آورد. نامزدش در این هنگام موافقت کرد که پس انداز خود را به دارایی او بیفزاید، و بر همین اساس در 1793 ازدواج کردند. وی در آن سال دو رسالة مستدل ولی بینام منتشر ساخت. در یکی از آنها تحت عنوان برقراری آزادی فکر به وسیلة فرمانروایان اروپا موضوع را با ستایش از بعضی از فرمانروایان روشنفکر آغاز کرد؛ فرمانروایانی را که از پیشرفت فکر بشر جلوگیری می کنند به باد انتقاد گرفت؛ و از استبدادی که پس از مرگ فردریک کبیر پیش آمد اظهار تأسف کرده بود. همچنین اظهار داشته بود که اصلاح بهتر از انقلاب است، زیرا انقلاب ممکن است انسان را به توحش بازگرداند؛ اما، با وجود این، یک انقلاب موفق می تواند بشر را طی نیم قرن به همان اندازه به پیش ببرد که اصلاح طی هزار سال. سپس فیشته – در زمانی که فئودالیسم هنوز در قسمت اعظم آلمان به قوت خود باقی بود- به خوانندگان خود چنین خطاب کرد:



<643.jpg>
از روی تابلویی اثر دالینگ (1808): یوهان گوتلیب فیشته (آرشیو بتمان)


از فرمانروایان خود تنفر نداشته باشید بلکه از خودتان متنفر باشید. یکی از منابع بدبختی شما ارزیابی مبالغه آمیزتان از این شخصیتهاست که ذهنشان بر اثر آموزش و پرورش، سهل انگاری و خرافات سست کننده ای منحرف شده است. ... اینها افرادی هستند که به آنها اصرار می شود تا جلو آزادی فکر را بگیرند. ... فریادکنان به فرمانروایان خود بگویید که هرگز اجازه نخواهید داد که آزادی فکری شما به وسیلة آنها پایمال شود. ...
قرون تیرگی1 به پایان رسیده است، ... یعنی روزگاری که به نام خدا به شما می گفتند که شما گله های اغنام و احشام روی زمین هستید و باید بار ببرید، به تعدادی افراد عالیرتبه خدمت کنید؛ و مال آنها باشید. شما مال آنهانیستید، حتی مال خدا هم نیستید بلکه مال خودتان هستید. ... حال از فرمانروایی که می خواهد بر شما حکومت کند بپرسید: به چه حقی؟ اگر جواب داد، در نتیجة توارث، بپرسید که سرسلسلة شما چگونه این حق را به دست آورد؟ ... فرمانروای شما تمام قدرت خود را از ملت اخذ می کند.
رسالة دوم تحت عنوان رساله در باب تصحیح داوری مردم دربارة انقلاب کبیر فرانسه سخت تر و شدیدتر بود. در آن ذکر شده بود که امتیازات فئودالی نباید موروثی باشد؛ بلکه وجود آن بر اثر توافق جمهور مردم است، و بنا به میل آنان باید به پایان برسد. به همین ترتیب در مورد اموال کلیسا، که با اجازه و حمایت جمهور مردم وجود دارد؛ و هرگاه نیاز و ارادة ملت اقتضا کند، باید آن اموال را ملی کرد. مجلس ملی فرانسه چنین کرد، و حق داشت. در اینجا اثر به پایان می رسد.
با توجه به اینکه این اعلامیه ها بدون نام منتشر شد، می توان دانست که چگونه از فیشته دعوت شد (دسامبر 1793) تا تصدی کرسی فلسفه در ینا را بر عهده بگیرد. دوک کارل آوگوستوس هنوز فرمانروای راحت طلب وایمار و ینا بود، و گوته که بر کار اعضای دانشگاه نظارت می کرد هنوز به این نتیجه نرسیده بود که انقلاب فرانسه یک بیماری رمانتیک است. به این ترتیب فیشته دروس خود را، در دوره ای مقارن عید پاک سال 1794، در ینا آغاز کرد. وی استادی مؤثر و برانگیزنده، و سخنرانی با حرارت بود که می توانست احساسات را وارد فلسفه کند و علم مابعدالطبیعه را بالاتر از همه قرار دهد؛ اما طبع پرشور او کاملا با استادی مغایرت داشت، و به آشوبی فکری گرایش داشت.
پنج سخنرانی قبلی او در 1794 تحت عنوان خطابه هایی دربارة شغل و وظیفة دانشمندان بود. موضوع این سخنرانیها این بود که دولت در آینده ای سعادت آمیز از میان خواهد رفت و بشر را واقعاً آزاد بر جای خواهد نهاد؛ و نظیر نوشتة گادوین تحت عنوان تفحص در اصول عدالت سیاسی، که سال قبل منتشر شده بود، هرج و مرج طلبانه بود:
جامعه سیاسی جزو هدف مطلق زندگی بشر نیست. بلکه وسیله ای احتمالی برای تشکیل یک جامعة کامل می باشد، دولت پیوسته به سوی نابودی خود گرایش می یابد؛ زیرا هدف

1. بخشی از قرون وسطی تا حدود 500 میلادی، که در اینجا فیشته آن را به قرون وسطی اطلاق می کند. ـ م.

نهایی هر دولتی این است که خود را غیر ضروری بنماید. شاید باید مدتهای مدید صبر کنیم، ولی روزی همة تشکیلات سیاسی غیرلازم خواهد شد.
به این دورنمای آینده-که به سبب دوربودن ما با ذوق فرمانروایان سازگار شده بود- فیشته نظریة دیگری افزود: «هدف نهایی جامعه تساوی کامل اعضای آن است.» این حرف انعکاس پرصدایی بود از عقیدة ژان-ژاک روسو، و فیشته انتساب آن را انکار نکرد: «رحمت بر روسو باد؛ خاطره اش گرامی باد؛ زیرا آتشهایی در جانهای بسیاری افروخته است.» عصیانگران رمانتیکی که قرار بود در 1796 در ینا گرد آیند این دعوت به مدینة فاضله را خوشامد گفتند. فریدریش فون شلگل به برادرش نوشت: «بزرگترین دانشمند علم مابعدالطبیعه نویسنده ای محبوب است. می توانی این را در کتاب مشهورش دربارة انقلاب کبیر ببینی. فصاحت واگیردار < سخنرانیهایی دربارة حرفة دانشمند، را با خطابه های شیلر مقایسه کن. هرجنبه ای در زندگی اجتماعی فیشته ظاهراً مبین این حرف است: < راستی که مرد است.، »
2- فیلسوف
این مابعدالطبیعه چه بود که تا آن اندازه رمانتیکها را مسحور می کرد؟ موضوع اصلی آن این بود که فرد، خویشتن خود آگاه-که ذات آن اراده و ارادة آن آزاد است- مرکز و مجموع کلیة حقیقتهاست. هیچ چیز رمانتیکها را بیش از این خشنود نمی کرد. اما موضوع آنقدر هم مثل لوسینده اثر فریدریش شلگل، خود فیشته، پس از انتشار «پایه های آموزش دانش» (1794)، لازم دید که آن را بعدها (1797) به وسیلة مقدمه دوم و همچنین ارائه جدید منقح سازد؛ و عجیبتر اینکه هر یک از این تفسیرات، به جای روشنگری، دشواریها و ابهامات جدیدی بر آن بیفزود. خود مفتاح آن، نیاز، به مفتاح داشت: کلمة «ویسنشافتسلره» به مفهوم بررسی تنة علم یعنی ذهن-یا اگر بخواهیم کلمه ای نامناسب را به کار بریم، معرفت شناسی-است.
به نظر فیشته دو فلسفه وجود دارد فلسفة اعتقادی یا واقعپردازی و فلسفة ایدئالیسم یا اصالت تصور. آن می گوید که اشیاء مستقل از ذهن وجود دارند؛ و این بر آن است که تمام تجارب و همگی واقعیتها ادراکات ذهنی هستند: و، بنابراین، همگی حقایق، تا آنجا که می توانیم بدانیم، بخشی از ذهن درک کننده است. وی به واقعپردازی اعتراض کرده گفت که منطقاً خود به خود به طرف جبریگری1 کشیده می شود، و آگاهی را زاید می کند و مسئولیت و اخلاق را از بین می برد- درصورتی که آزادی اراده جزء فوریترین و قویترین اعتقادات ماست. گذشته از این، فیشته

1. determinism ، مذهبی فلسفی که، بنابر آن، تمام حوادث جهان، و از جمله افعال بشری، چنان به یکدیگر پیوستگی دارند که، با در نظر گرفتن وضع خاصی که اشیاء و امور در لحظة معین دارند، برای هر یک از لحظات قبل یا بعد از آن تنها یک حالت وجود دارد که با وضع این لحظه سازگار باشد. ـ م.

اعتراض کرد که هیچ فلسفه ای که با ماده شروع شود نمی تواند آگاهی را، که آشکارا غیرمادی است، توضیح دهد. حال آنکه مسائل عمدة فلسفه مربوط به این حقیقت اسرارآمیز است که آگاهی نام دارد.
بدین ترتیب، فیشته از خودآگاه-خویشتن، من- شروع می کند. وی دنیایی خارجی را قبول داشت؛ ولی فقط به صورتی که از طریق ادراکات شناخته می شود. اینها، براثر فرایند خاص خود- تعبیراحساسات از طریق حافظه و نیت- شیء را به صورت بخشی از ذهن در می آورند. (بدین ترتیب، یک کلمه به عنوان صدا با آن کلمه که به وسیلة تجربه، زمینه، و هدف تعبیر می شود کاملا فرق دارد؛ و یک طوفان، که از لحاظ حس محض مخلوطی درهم و بیمعنی از پیامهایی است که برحسهای مختلف وارد می شود، از جنبة ادراک- از طریق حافظه، موقعیت، و میل- به صورت انگیزه ای برای عملی پرمعنی در می آید.) فیشته چنین نتیجه می گیرد که باید چیزی خارجی یا «جزمن» را به عنوان علت احساسات خارجی خود فرض کنیم؛ ولی «شیء»، بدانگونه که به وسیلة اداراک و حافظه و اراده تعبیر می شود، بر ساختة ذهن است. از این لحاظ، هم موضوع و هم شیء قسمتهایی از «من» است، و چیزی خارج از من نمی تواند معلوم باشد.
همة اینها فقط یک جنبه از فلسفة فیشته است. در ماوراء «من» به عنوان چیزی که درک می کند «من» دیگری است به عنوان چیزی که میل و اراده می کند. «خویشتن عبارت از یک دستگاه تکانه هاست؛ ماهیت واقعی آن، تمایل به تکانه است.» «همة دستگاه افکار ما متکی بر تکانه ها و ارادة ماست.» (در اینجا فیشته به نظر اسپینوزا نزدیک می شود که «میل همان ذات بشر است.» و به نظر شوپنهاور متکی می شود که «جهان عبارت از اراده و فکر است.») این ارادة بیقرار بخشی از آن جهان عینی نیست که بردة جبریگری مکانیکی باشد؛ از اینجا می توان گفت که اراده آزاد است. این آزادی، ذات بشر است؛ زیرا او را به صورت یک عامل مسئول اخلاقی در می آورد که آزادانه از یک قانون اخلاقی اطاعت می کند.
فیشته در مورد اخلاق، ستایش کانت را از نظام هیئتی و اخلاقی به صورت الاهیات جدیدی درآورد مبتنی بر این فرض که یک قانون اخلاقی وجود دارد که حاکم بر جهان است و آن را نگاه می دارد؛ همین موضوع دربارة اخلاق بشر و جوامع بشری نیز صادق است. وی این نظم اخلاقی جهان را- که هر بخش آن، اگر تعبیر را منظور بدارید، وظیفة خود را انجام می دهد و بدان وسیله مجموع را نگاه می دارد- با خدا یکی می دانست. هدف و وظیفة فرد آزاد این است که هماهنگ با این نظم اخلاقی الاهی زندگی کند. آن نظم اخلاقی جهانی، شخص نیست، بلکه فرایندی است که اساساً در تکامل اخلاقی نوع بشر مشهود است. «پیشة بشر» این است که هماهنگ با آن نظم الاهی زندگی کند. همة اینها بار دیگر نظر اسپینوزا را به یاد انسان می آورد؛ ولی در حالت دیگر فیشته به حرف هگل اشاره می کند که: خود فردی یا روحی فانی است، ولی در

فناناپذیری آن مجموع خودهای آگاه که خویشتن مطلق، فکر، یا روح است سهیم می باشد.
در فلسفة فیشته موضع مردی احساس می شود که ایمان مذهبی موروثی خود را از دست داده و، با اضطراب و در تاریکی، می کوشد که برای خود و برای خوانندگان یا شاگردان خود حد متوسطی میان اعتقاد و شک بیابد. در 1798 دوباره این مسئله را در کتابی تحت عنوان اساس اعتقاد ما به ادارة الاهی جهان مطرح، و تصور خود را دربارة خدا به عنوان نظم اخلاقی غیر متشخص جهان دوباره تأکید کرد، ولی پذیرفت که بعضیها ممکن است به این خدا شخصیت بدهند تا عقیده و اخلاص خود را زنده کنند. با وجود این، اظهار داشت که خدا را به عنوان ظالمی تصور کردن که لذات آینده وابسته به لطف اوست، به منزلة بت پرستی است؛ و کسانی که چنین خدایی را می پرستند باید خدانشناس خوانده شوند.
منتقدی گمنام آن رساله را مخالف مذهب دانست، و دیگران در این حمله شرکت جستند، و دولت ساکس همه نسخه های موجود رساله فیشته را ضبط و نزد دولت وایمار شکایت کرد که در قلمرو قانونی خود با تدریس کفر موافقت کرده است. انجمن تربیتی وایمار کوشید که سرو صدا را با پاسخی مؤدبانه به اولیای ساکس فرونشاند؛ ولی فیشته، که صلحجو نبود، دو جزوه جهت دفاع علنی کتاب خود انتشار داد(1799) که یکی از آنها پژوهش خواهی از مردم بود به طور مستقیم. انجمن وایمار آن کتاب را به منزلة نوعی مبارزه طلبی برای بحث و جدال در این قضیه تلقی کرد؛ احتمالا شایعه ای به گوش فیشته رسید مبنی بر آنکه آن انجمن قصد دارد از اولیای دانشگاه بخواهد که وی را علناً توبیخ کنند. فیشته، با استدلال اینکه این امر آزادی دانشگاهی را نقض خواهد کرد، نامه ای به یکی از مشاوران سلطنتی به نام فوگت در وایمار نوشت واظهار داشت که اگر چنین توبیخی صادر شود وی استعفا خواهد کرد؛ همچنین نوشت که چند تن از سایر استادان موافقت کرده اند که در چنین موردی همراه او استعفا کنند. انجمن وایمار (با موافقت شیلر و گوته) نامه ای برای اولیای دانشگاه تهیه کرد، و از آنها خواست که فیشته را توبیخ کنند. سپس با توجه به تهدید و مبارزه طلبی فیشته، او را از کار برکنار کرد. دوعریضه ای که توسط دانشجویان جهت لغو این فرمان تقدیم شد، مورد توجه قرار نگرفت.
در ژوئیة 1799 فیشته و همسرش به برلین رفتند؛ و در آنجا توسط فریدریش فون شلگل، شلایر ماخر و سایر اعضای انجمن رمانتیک، که لطف رمانتیک قوة تصور فیشته و خودپرستی قهرمانانة فلسفه اش را احساس کرده بودند بگرمی پذیرفته شد. به منظور صرفه جویی در هزینة یک خانوادة جداگانه، فیشته (با عدم رضایت همسرش) دعوت شلگل را مبنی بر زیستن با او و برندل مندلسون فایت قبول کرد. آن فیلسوف متبحر به گروه مزبور علاقه مند شد و پیشنهاد کرد که به تعداد اعضای آن بیفزایند. در این مورد نوشت که «اگر نقشة من سر بگیرد، برادران شلگل، شلینگ و خودمان خانواده ای تشکیل خواهیم داد و فقط یک آشپز خواهیٹداشت.» نقشة او اجرا نشد، زیرا کارولین فون شلگل با برندل نساخت؛ در هر بهشʠسوسیالیستی ، فردیت به منزلة ماری است.

فیشته تا پایان کار همچنان جنبة سوسیالیستی خود را حفظ کرد. در 1800 رساله ای اƘʘԘǘѠداد تحت عنوان کشور تجارتی بسته که در آن چنین متذکر شد که تجارت خارجی و دردست داشتن امور پولی، ملتهاʠغنیتر را قادر خواهد ساخت که ثروت فلزی ملتهای فقیر را از آنها بگیرند. بنابراین، دولت باید بر همة تجارت خارجی نظارت کند،و تمامی شمش و پول بهادار را در اختیار داشته باشد، دولت به وسیلة این قدرت باید برای هر فرد مزدی برای زیستن و سهمی عادلانه را در تولید ملی تضمین کند؛ در عوض، فرد باید به دولت اختیار تعیین قیمتها و نیز محل و نوع کارش را بدهد.
عجب آنکه همزمان با این اعلامیة افراطی، رساله ای مذهبی منتشر کرد (1800) تحت عنوان پیشة بشر که خدا را به منزلة نظم اخلاقی جهان توصیف کرده و در آن از وی با وجد و حال به ستایش پرداخته بود:
ایمان ما، ... ایمان ما از لحاظ وظیفه، ایمان به اوست، به خرد او، و به حقیقت او، ... آن مشیت جاودانی مسلماً خالق جهان است. ... ما جاودانیم زیرا او جاودان است.
ای مشیت عالی و زنده که کسی تو را نامی نداده و فکری تو را احاطه نکرده است! ... ذهنی کودکانه و با اخلاص و ساده تو را بهتر از همه چیز می شناسد. ...
چهره ام را در برابر تو پنهان می کنم، و دستم را بر دهانم می گذارم. ... هرگز نخواهم دانست که چگونه ای، و به نظر خود چگونه می آیی. ... تو علم مرا دربارة وظیفه و پیشه ام در جهان موجودات معقول به کار می اندازی؛ چگونه، نمی دانم، و نیازی هم به دانستن ندارم. ... در مشاهدة روابطت با خودم. ... در سعادتی آرامبخش باقی می مانم.
فیشته چون برای تأمین معاش خود به سخنرانیهای عمومی و انتشار آنها متکی بود بتدریج به تورع مسیحی و میهندوستی آلمانی متمایل شد. در 1805 او را برای تصدی کرسی فلسفه در دانشگاه ارلانگن دعوت کردند. در آنجا مشغول کسب شهرتی جدید بود که ورود ارتش ناپلئون به آلمان (1806) وی را مجبور ساخت که شغل مطمئنتری بیابد. از این رو به پروس شرقی رفت و تا مدتی در کونیگسبرگ به تدریس پرداخت. پس از چندی، نزدیکی قوای ناپلئون در فریدلاند وی را مجبور کرد که این بار به کپنهاگ برود. در اوت 1807، در حالی که از آوارگی خسته شده بود، به برلین بازگشت؛ و فلسفه را به کنار نهاد؛ و مساعی خود را صرف بازگرداندن غرور و روحیة ملتی متلاشی و سرگشته کرد.
3-میهندوست
فیشته روزهای یکشنبه، از 13 دسامبر 1807 تا 20 مارس 1808، در آمفی تئاتر آکادمی برلین، سخنرانیهایی ایراد کرد که بعدها تحت عنوان خطاب به ملت آلمان انتشار یافت. این سخنرانیها استمداد پرشور او از ملتش بود تا مناعت و شجاعت خود را بازیابد؛ و اقداماتی برای بیرون آوردن خود از پریشانیی که بر اثر غرور جنگ طلبانة طبقة نظامی پروس، صلح

غیر انسانی تیلزیت، و تجزیة بیرحمانة کشور پروس به دست آن مرد کرسی پیروزمند وجود آمده بود انجام دهد. در این ضمن، سربازان فرانسوی مانند پلیس به نظارت پایتخت تسخیر شدة پروس اشتغال داشتند، و جاسوسان فرانسوی مواظب هرگونه سخنی بودند.
خطاب به ملت آلمان پایدارترین بخش میراث فیشته به شمار می رود، و هنوز هم احساسات پرشور فیلسوف میهندوست سراپای خواننده را گرم می کند. در آنها از لفاظی، صنایع بدیعی و خیالات منطقی خبری نیست؛ تنها حقایق تلخ تیره ترین سال پروس منظور نظر است. وی نه فقط با پروس، بلکه با همة آلمانیها سخن می گفت؛ و اگرچه امیرنشینهای پراکندة آنها به دشواری ملتی را تشکیل می داد، همگی یک زبان به کار می بردند؛ و به هدف مشابهی نیاز داشتند. وی می کوشید تا با یادآوری تاریخ آلمان و پیروزیهای مشهورش-و اقدامات آن در سیاست، مذهب، ادبیات و هنر- آنها را تحت لوای واحدی در آورد؛ و در این راه، از ماده گرایی نومیدانه ای که، به زعم او، در زندگی و اصول نظری انگلیسیها وجود داشت، و تضعیف مذهب بر اثر عصر روشنگری و انقلاب کبیر فرانسه بهره می جست. با غروری موجه دربارة شهرهای تجارتی آلمان کهن-از نورنبرگ زمان آلبرشت دورر، از شهر آوگسبورگ دورة خانوادة فوگر، از شهرنشینان جهانگرد اتحادیة هانسایی- سخن به میان آورد. فیشته به طبقه و کشور خود می گفت که شکستهای جاری را باید در دورنمای گذشته ای درخشان دید؛ اسیرشدن ملتی به وسیلة ملت دیگر نمی تواند دوام یابد؛ مردم آلمان در صفت ویژة ملی خود آن منابع جسمی و فکری و ارادی را دارند که به ذلت کنونی پایان دهند.
چگونه؟ فیشته پاسخ می داد که با اصلاح کامل آموزش و پرورش و بهره مند ساختن هر کودک آلمانی از آن به وسیلة کمک مالی و اجباری از طرف دولت؛ و تبدیل هدف آن از موفقیت تجارتی به تعهد اخلاقی. دیگر دربارة انقلاب نباید حرف زد؛ تنها یک انقلاب وجود دارد، و آن عبارت است از تنویر افکار و تطهیر اخلاق. استعدادهای کودک را باید با روش پستالوتسی1 پرورش داد؛ و این استعدادها باید به سوی تحقق آرمانهای ملی که توسط دولت تعیین خواهد شد سوق داده شود. کشور باید تحت رهبری افراد تحصیل کرده و فداکار اداره شود؛ قدرت ارتش نباید مطرح باشد، بلکه هدایت و اجرای ارادة ملی باید منظور نظر قرار گیرد. هر شهروندی باید خدمتکار دولت باشد و دولت خدمتکار همگان. «تاکنون قسمت اعظم درآمد کشور صرف نگهداری ارتشی ثابت شده است»؛ و آموزش و پرورش کودکان به دست روحانیان سپرده شده است که «از خدا به منظور جستجوی سود شخصی در آن جهان پس از مرگ این بدن فانی استفاده می کنند. ... چنین مذهبی ... در واقع باید با عصر گذشته مدفون شود»؛ و جای آن را

1. روشی که بوسیلة پستالوتسی بنیان گذارده شد مبنی بر اینکه مشاهده و بکار بردن باید اساس آموزش قرار گیرد، آموزش باید از روی رشد کودک تنظیم شود، و هدف عمدة تعلیمات ابتدایی توسعه دادن نیروی فکری طفل است نه آموختن علم و هنر به او. ـ م.

یک مذهب آگاهی اخلاقی باید بگیرد که متکی بر حس تعلیم یافته مسئولیت مشترک باشد.
فیشته معتقد است که برای ایجاد این نوع افراد، شاگردان باید «از جامعة مردان جدا شوند» و «جامعه ای جداگانه و کامل و خودکفا تشکیل دهند. ... ورزش، ... کشاورزی، و پیشه های مختلف، علاوه بر تکامل فکر به وسیلة علم، در این جامعة مشترک المنافع منظور خواهد شد.»
شاگردانی که بدین ترتیب از فسادهای گذشتة روبه زوال جدا خواهند شد باید با کار و تحصیل برانگیخته شوند تا تصویری از نظم اجتماعی بشر، همانگونه که باید باشد، و متناسب با قانون عقل، به دست دهند. شاگرد برای چنین نظمی، چنان سرشار از عشقی پرشور می شود که محال خواهد بود به آن علاقه مند نشود، و پس از رهایی از هدایت تعلیم و تربیت، با تمام قدرت خود برای پیشرفت آن نکوشد.»
این خود رؤیایی عالی است که جمهوری افلاطون را به یاد انسان می آورد، و حاکی از آمدن پیشوایان سوسیالیستی است که آرزوهای مردم را در قرنهای بعد برانگیختند. آن مطلب در روزگار خود تأثیر زیادی نداشت، و در بالا بردن شور ملی علیه ناپلئون زیاد مؤثر نبود اگرچه در این مورد مبالغه شده است. اما فیشته در اندیشة کاری عظیمتر از طرد فرانسویان از پروس بود؛ وی می کوشید که برای اصلاح اخلاق بشر، که در جهت خوبی و بدی، قسمت اعظم تاریخ را ساخته است راهی بیابد. در هر صورت، رؤیایی عالی بود، که در آن، شاید به تفوق و آموزش و پرورش بر وراثت اهمیت زیادی داده شده بود، و به طور بدی در معرض تصور غلط و سوء استفادة حکومتهای مستبد قرار داشت. ولی فیشته می گفت که «چون به خاطر آن آرزو زندگی می کنم، نمی توانم دست از آرزوکردن بردارم ... و باید بعضی از آلمانیها ... را متقاعد سازم که فقط آموزش و پرورش است که می تواند مارا نجات دهد.»
دشواریهای فرار از ارلانگن به کونیگسبرگ، به کپهناگ، و به برلین او را به طور دائم ضعیف می کرد. پس از تکمیل خطاب به ملت آلمان سلامت او مختل شد. به تپلیتس رفت و تا اندازه ای بهبود یافت. در 1810 به عنوان رئیس دانشگاه جدید برلین منصوب شد. هنگامی که پروس جنگ آزادیبخش خود را آغاز کرد، فیشته شاگردان خود را چنان به احساسات میهندوستانه ترغیب کرد که تقریباً همگی آنها در ارتش نامنویسی کردند. همسر فیشته به عنوان پرستار داوطلب شد؛ ظاهراً به تب مهلکی گرفتار آمد. فیشته روزها به مواظبت او می پرداخت و شبها در دانشگاه درس می داد. آن بیماری به او هم سرایت کرد؛ و اگرچه همسرش زنده ماند، او در 27 ژانویه 1814 درگذشت. پنج سال بعد، آن زن نیز در کنارش دفن شد، و این یکی از مراسم خوب تدفین قدیم بود که، طی آن، عاشقان و همسران دوباره – ولو به صورت موی و استخوان- به هم می پیوستند به علامت آنکه یکی بوده اند و دوباره یکی شده اند.